*شعر غربت مسلم(درکوفه)


بین پس کوچه های نامردی،کوفه تنها گذاشت مـردش را
با کمی سنگ از سرش وا کرد روزه داری کوچـه گردش را

هیچ کس بار آن مسافر را از سر شانه اش پیاده نکـرد
وای بر حال مـنبر کـوفه که از آن مرد استفاده نکرد...!

کلماتِ "که این چه کاری بود؟!" دائماً راهی صدایش بود
التماسی شبیه "کوفه میا" سر سـجّاده ی دعـایـش بـود

هیچ کس پا به پای او غیر از سایه از پشت سر نمی آمد 
روشنایی خانه ها رفـتـند ... سایه هم دگـر نـمی آمد ...

خواست تا نامه ای اجیر کند به سوی کاروان...نشد که نشد
شـرحـی از مـا وَقَـع بدهـد...بـه امام زمان، نشد که نشد

عاقبت مرد بی کس کوفه سر دارالاماره جایش بود
سر دار الامــاره کــوفه،آن مکانی که از خدایش بود

گریه می کرد و زیر لب می گفت...با لبی تشنه،بادلی گـریان
الــسّـلام علیک یا مظلوم، الــسّــلام عـلـیک یا عطشـان

لب و دندان چـه قیمتی دارد...سـر قاری مـن سلامت باد
هم سرش هم تنش خدا را شکر سر راه بنفشه ها افتاد